Black Nightmares p6
شاهزاده:سربازا بگیردش
آدم کش :کدوم سربازا
شاهزاده:سربازا بگیردش
آدم کش :کدوم سربازا
فردا امتحان ریاضی دارم ولی دارم پارت می دهم
پس از یکسال اندی پارت دادم
بعد از گفتن این حرف از اونجا دور شدم که به یک تالار بزرگ رقص رسیدم. وارد سالن شدم که دیدم خیلی از مهمانان مشغول رقصیدن هستند من هم رفتم و در گوشه ای نشستم. مدتی نگذشت که آلیا هم اومد و کنارم نشست. اون بهترین دوستم بود پدرامون هم با هم دوست بودند.
داشتیم با حرف می زدیم که متوجه شدم به جایی خیره شده نگاهش را دنبال کردم که به یک پسر با پوست کمی تیره و لباس سبز رسیدم اما اون پسر داشت به نگهبان قصر نگاه می کرد و قصر را آنالیز می کرد
با لحنیکه یعی خیلی ظایعی بهش گفتم پسر خیلی خوش تیپه که دیدم از خجالت سرخ شده بود. دیگه حوصلم داشت سر می رفت برای همین به سمت باغ بزرگ کاخ رفتم. داخل راه ذهنم درگیر اون کتاب و نامه عجیب بود که با یک نفر برخورد کردم و روی زمین افتادم. بلند شدم و می خواستم سرش داد بزنم که دیدم اون فرد شاهزاده ریچارد بود. دور و بر شاهزاده پر از دختران اشراف بود یکی از اون بهم گفت که عذرخواهی کنم ولی من بدون توجه به اونها از آنجا دور شدم.
به باغ که رسیدم روی یک صندلی نشستم و به گل ها خیره شدم که فهمیدم هیچ نگهبانی آنجا حضور ندارد. عجیب است زیرا اینجا مکان مورد علاقه خانواده سلطنتی است و باید همیشه در امنیت کامل باشد.
فکرم درگیر این موضوع بود که یک سرباز به کنارم آمد و گفت: به کمک احتیاج ندارید بانوی من؟
_نه خیلی ممنون. ببخشید که می پرسم ولی می خواهم بدانم که چرا اینجا به غیر از شما نگهبان دیگری حضور ندارد؟
_بقیه رفتند تا استراحت کنند و فقط من اینجا باقی ماندم.
_که اینطور
بعد از تمام شدن حرفمون از آنجا خارج شدم که فهمیدم چیزی را داخل باغ جا گذاشته ام پس برگشتم ولی خبری از آن سرباز نبود به اطراف نگاه کردم که دری را دیدم که یه یکی از راهرو متصل می شد وارد آن شدم که دیدم او آنجا است و دارد با عجله به به سمت یکی از پادگان های نظامی خارج از کاخ میرود من هم تعقیبش کردم که دیدم........
کتاب را بر داشتم تا بخونم خیلی در موردش کنجکاو شدم به محض اینکه کتاب را باز کردم یک نامه از داخلش افتاد نامه را بر داشتم می ترسیدم چیز خاصی باشد پس داخل لباسم قایمش کردم. برای اینکه کسی بهم مشکوک نشه بر گشتم تا کتاب را بخوانم که ناگهان با یک ضد حال بزرگ مواجه شدم.
کتاب به یک زبان باستانی خاصی که تاکنون هیچ گاه ندیده بودم نوشته شده بود.
از جام بلند شدم و به سمت رییس کتابخانه رفتم و بهش گفتم: سلام ببخشید من می خواهم این کتاب را با خودم ببرم.
بهم گفت: نمی توانم یک چنین اجازه ای بدم
من هم کیسه سکه نقره را به گونه ای که کسی متوجه نشود به او دادم و گفتم: حالا می توانم کتاب را با ببرم
او هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است جواب داد در مورد چه چیزی صحبت می کنید؟
سلام به وبلاگ من خوش آمدید این اولین پارت از اولین رمان من هستش امید وارم که لذت ببرید در ضمن الان ساعت ۳:۲۵ صبح هستش و من هم بد خواب شدم پس با خودم گفتم من که می خوان فردا رمان بنویسم خب همین الان می نویسم خب برید ادامه
از زبان مرینت:
داشتم تو کاخ قدم می زدم که به کتابخانه رسیدم. طبق معمول از قفسه کتاب های ترسناک یک رمان برداشتم و شروع به خواندن کردم.
راستی یادم رفت خودم را معرفی کنم من مرینت آگراست یکی از اشراف زادگان پاریس هستم پایتخت امپراتوری فرانکس البته این دنیا طی صد سال اخیر تغییرات زیادی کرده است موجودات افسانه ای از دل تاریخ بیرون اومدن و به زمین بازگشتند اکنون بسیاری از کشورها با این مسؤله کنار آمدند و دارند در کنار آنها زندگی میکنند.
بالاخره این کتاب هم تموم کردم ما امروز برای یک مهمانی بزرگ به قصر دعوت شدیم و این فرصت خوبی برای مطالعه در بزرگترین کتابخانه کشور است
همانطور داشتم میان قفسه ها راه می رفتم که توجهم به کتابی عجیب در بخش تاریخ جلب شد کتابی که می شد از روی تار های عنکبوت اطراف آن تشخیص داد سال هاست که خوانده نشده........
خب دوستان این اولین پارت رمان بود ببخشید اگر کم بود همون طور که گفتم الان تقریبا سحره و یکی دو ساعت دیگه اذان صبحه و من فقط دو ساعت می توانم بخابم
سلام
اسم من سید مرتضی است و ۱۵ سالمه. عاشق تاریخ و ادبیات و افسانه ها هستم.
امیدوارم که از داستان هایی که می نویسم لذت ببرید و حمایت کنید.